مولای من بیا
از وقتی یادممی اید.پدر و مادر ارزوی امدنش را داشتند.نمی دانستم چه کسی است که آن ها مشتاق دیدارش هستند.
می بینم و می شنوم برادران و خواهران من را در فلسطین چگونه از سرزمینشان می رانند.از او می خواهم که بگذارد من حقیر سربازی کوچک در میان سربازان فراوان و بزرگش باشم.
مولای ما خند بر روی لبان ما خشکیده است.غمی فراوان سایه نحس و شومش را بر دلهایمان گسترانده است.
سال های زیادی است که دربین ما ایستاده ای!مارا میبینی و خجالت میکشی.
می بینی لحظه ها رحم و مروت ندارند.اگاهی تو در همه جا پخش شده است ،عرق شرممان را ببین!روزها مثل باد میگذرند.
زمان اعصاب دل را خرد کرده است. و زمین ،همین طور سرگیجه دارد و حیران است .ما برای یکدیگر یکنواخت شده ایم وچقدر بی معناییم!
چقدر در دفتر مشق زندگی غلط داریم.چرا کسی نمی اید که نارا حتی با روحمان اشتی دهد؟!
می دانم که خجالت میکشی ولی باید شروع کرد.شرمنده ات هستیم ولی باید کمکمان کنی .
حتی سلول های بدنمانهم از یکدیگر فراری هستند.باه همه درماندگی و نادانی ام باز تورا می جویم.
تو را که صبرت زمان را حیرت زده و زمین را انگشت به دهان کرده است.
*قسمت می دهم که بیایی*